سال ۱۳۵۶ به نظرم روز ۱۷ دی شنبه صبح بود که از اصفهان به قم رسیدم و برای درس لمعه به مسجد نو در آستانه مبارکه بی بی فاطمه معصومه سلاماللهعلیها آمدم.
دوستان طلبهام همه چند نفر چند نفر در حال صحبت بودند؛ تعجب کردم چرا به انتظار درس چون همیشه مؤدب ننشستهاند؛ معلوم بود دوباره خبری شده؛ آری، کسی به نام رشیدی مطلق به مرجع بزرگ شیعه در روزنامه اطلاعات به حاج آقا روح الله توهین کرده است. چه نوشته؟ چرا نوشته؟ چه باید کرد؟ و… گفتند روزنامه را در مدرسه خان زدهاند؛ استاد رسید، خبردار شد؛ تصمیم بر این شد همه برویم مدرسه خان هم نوشته را ببینیم و هم با هم به یک تصمیم برسیم.
البته آن زمان هر روز و شب با یک مسئله نو برخورد داشتیم؛ گاه به فیضیه حمله میکردند، گاه طلبهها را به قصد کشت میزدند، گاه بین راه دستگیر میکردند و… ما هم که پناهی جز خدا نداشتیم. و گاه خبر شهادت آیتالله سعیدی، غفاری و… را میدادند و گاه شبانه آقایان را دفن میکردند، گاه بچهها و جوانها را میگرفتند و میکشتند و آنها را زنده یا مرده با بالگرد به دریاچه نمک قم میریختند و…
بگدار بگویم! احمد موسوی بچه همدان بود و همحجرهای بنده؛ خیلی انقلابی بود و همیشه در خانه امام خمینی با جوانها در رفت و شد بود و از آقای پسندیده خبر میگرفت ولی دو روزی بود به حجره نمیآمد. به نظرم به مدیر مدرسه آیتالله شهید قدوسی (ره) گزارش دادم؛ آخر هفته بود، دیری نگدشت که ایشان فرمود از سید احمد خبری داری؟ گفتم نه؛ آقا فرمود: اساس سید احمد را جمع کن! دیگر نمیآید، تا پدر و مادرش را خبر کنم بیایند و اینها را ببرند؛ پرسیدم مگر چه شده؟ فرمود کشتنش.
بگذریم… فاصله حوزه درس ما تا مدرسه خان چندان زیاد نبود؛ پنج دقیقه با پای پیاده رسیدیم به مدرسه خان. تا گذر خان مملو از طلاب و روزنامههای به دیوار چسبیده بود. اساتید یکی پس از دیگری میرسند و تند تند طی یک ساعتی همه درسها تعطیل میشود. مدرسه چندان بزرگ نیست؛ آقایان خیلی زود به این نتیجه رسیدند که همه با هم به اعتراض از این دستگاه کثیف، به خدمت مراجع میرویم تا کسب تکلیف کنیم که چه باید کرد؟ و چه بشود؟
ابتدا به دیدار از آیتالله گلپایگانی، شریعتمداری، روز بعد آیتالله مرعشی، روز بعد ۱۹ دی به دیدار از فضلای حوزه، آیتالله مکارم، سبحانی، نوری همدانی و… رفتیم.
همدردی آقایان مراجع با طلاب و… لحظه به لحظه جوش و خروش را تندتر میکرد؛ حالا قمیین هم به طلاب پیوستهاند، درسها همه تعطیل، بازاریان هم یکی پس از دیگری مغازهها را میبندند و…
پیش از ظهر روز ۱۹ دی بود که آیتالله نوری همدانی صحبتی داغ و آتشین داشتند و دوستان از منزل ایشان صفائیه به سمت چهارراه شهداء با شعارهای تند خارج شدند؛ چهارراه بیمارستان که الان به شهداء تغییر نام یافته، از دو روز پیش با تانک و نفربر و تعدادی سرباز مسلح، دستگاه طاغوب پیشبینی کرده بود؛ ناگهان صدای تیر بلند شد؛ تا آن زمان هنوز کار جدی نشده بود، عزیزان صف اولی روی زمین ریختند، برخورد جدی شده بود.
خانهای که ما در آن منزل گرفته بودیم نزدیک بیمارستان فاطمیه و سهامیه بود؛ زخمیها را باید به بیمارستان منتقل میکردند و یا به داخل خانه میبردیم که آنها را دنبال نکنند و نکشند؛ شهید آقا مصطفی ردانی یادش بخیر، خیلی با احساس بقیه را تشجیع میکرد تا کمک بدهیم و…
فردای آن روز آمدم مدرسه حقانی؛ آقای انصاری از بچههای مدرسه بود که شهید شده بود. وسایلش را با عمامهای مشکی سیاه گرفته بودند.
مرتضی آقاتهرانی
۱۹ دی ۱۴۰۱