خاطرهای از آیتالله بهجت درخصوص نماز جعفر طیار
گفتند: شما مرخصي برو خانه معلوم شده اشتباه شده و شما تقصيري نداري و آزادي! ما هم پدر را از اصفهان آورديم به شهرضا، شما هم بلند شو بيا
سال اول انقلاب، امام اعلاميه ميدادند و مردم ار بيدار ميكردند از جمله آقای كرمي يكي از اطلاعيههاي حضرت امام به بدستش آمده بود و تو اون امام امر فرموده بودند كه مردم اعتصاب كنند و مغازهها را ببندند، ايشان هم آمده بودند تو بازار شهرضا به بازاريها نامه امام را خبر داده بود و دعوت كرده بود به اعتصاب و بازار تعطيل شد بعنوان اعتراض به حكومت ستمشاهي، دستگاه حساس شد و ساواك شهرضا هم بد اذيت ميكرد و متوجه شده بود كه كار آقاي كرمي است. و آقای كرمي را دستگير ميكنند و از شهرضا ميفرستند اصفهان و اونجا هم يكعدهاي بودند فوقالعاده وحشتناك ظالم بودند، اينها كه تو ساواك بودند شكنجههاي خيلي بدي ميدادند، ميگفتند بعد كه ما ديديم پدرمان را آوردند اصفهان فهميديم كه كار خيلي بيخ پيدا كرده و آمديم ملاقات ايشون ديديم نميگذارند و گزارشهايي به ما ميدادند كه ممكن حتي تيربارانش كنند، ما از جمله كارهايي كه كرديم به مرحوم آقاي كافي خبر داديم كه قصه اينه و شما كه زورتون ميرسه كاري بكنيد و ايشون هم چندتا تلفن زدند به رئيس ساواك و شهرباني اصفهان و بالاخره نتوانستند كاري بكنند و پدر ما را آزاد بكنند و پدر ما آزاد نشد تا اينكه آمدم قم، جناب آقاي مصباح تو مسجد آقاي بهجت قبل از نماز ميرسيدند و جاي معلومي هم داشتند صف سوم، حدود سه نفر به در مانده مينشستند، آمدم خدمت حاجآقا و سلام كردم و پرسيدند چرا اينقدر تو همي، گفتم آقام را گرفتند و قصه اينطور. همينكه من اين را گفتم، گفتند كه كاري نداره، بعد از نماز برو خدمت آقاي بهجت بگو، بعد از نماز آمدم دمِ محراب، كار استخارههاشون كه تمام شد، افتادم دنبالشون گفتم حضرت آقا، بابام را [ايشا فوقالعاده كم حرف ميزدند و اگر هم ميخواستن كه حرف بزنند ميگفتند كه اوستام گفته كم حرف بزن]
گرفتند و هركاري كرديم نشد و ميترسيم بكشند بابام را، فرمودند كه نترس، ناراحت نباش آزاد ميشه گفتم كه ساواك گرفته و خطر خيلي بالاست و چكار كنيم، فرمودند كه نماز جعفرطيار بخوان گفتم چشم و رفتم خواندم و خبري نشد، آقاي مصباح پرسيدند خوندي، گفتم بله آقا ولي خبري نشد، گفتند برو به آقاي بهجت بگو، اومدم خدمتشون سلام كردم گفتم حضرتآقا فرموديد نماز جعفرطيار بخوان خونديم خبري نشد.
نماز را خواندم و آمدم مسجد، ديدم حضرت آيتالله مصباح نزديك غروب براي نماز مغرب و عشاء نشستهاند. آمدم خدمت آقاي مصباح گفتم خبري نشد، آقا فرمودند به دستور آقاي بهجت عمل كردي؟ گفتم: بله، نماز را خواندم. همين كه گفتم خواندم و خبري نشد، آقا فرمودند كه همين امشب بعد از نماز برو خدمت آقاي بهجت بگو! نماز كه تمام شد من رفتم خدمت آقاي بهجت، و گفتم كه آقا خواندم و آقام آزاد نشده، گفتند چطور خواندي؟ گفتم: به حرم حضرت معصومه: رفتم و آن جا خواندم و …، فرمودند كه نه، بايد همانطوري كه وارد شده طبق شرايطش آنرا بخواني، بايد از قم بيرون بروي توي صحرا، جائي كه گناه نشده باشد و آنجا نماز را بجا بياوري و بعد زانوهات را بالا بزني تو خاك بگذاری و دعايی كه در كتاب شريف “زادالمعاد” مرحوم علامه مجلسي آورده بعد از نماز جعفر طيار آن را بخواني، آن دعا درست است، نه آن دعايي كه در مفاتيحالجنان آمده، گفتم: بسيار خوب تازه فهميدم چگونه بايد نماز را بخوانم.
آمدم و براي جمعه آينده آماده شدم و آن نماز و دعا را خواندم، و عصر آن روز به مسجد آقاي بهجت آمدم و خدمت آقاي مصباح رسيده و گفتم: بابام آزاد نشده. باز ايشان گفتند: برو خدمت آقاي بهجت بگو! و بعد از نماز خدمت آقاي بهجت آمدم و گفتم، آقا نماز را خواندم، گفتند: آنطوري كه شرايطش بود، گفتم: بله آقا! رفتم بيابان و طبق نظر علامهمجلسي در زادالمعاد آنرا بجا آوردم، ولي خبري نشده. بعد كه اينطور گفتم، آقا فرمودند كه بابات آزاد شده، گفتم نشده، فرمودند كه شده، خلاصه ما دو بار انكار كرديم آقا سه بار اصرار، آمدم به آقاي مصباح گفتم، فرمودند كه حتماً آزاد شدهاند برو خانه ببين چطوره، آمدم خانه، وقتي رسيدم دوستان به من گفتند كجايي پيدات نيست، داداشت عصر تا حالا تلفن ميزنه، كارت داره، من هم يك تلفن به اخوي و به مغازه بابام زدم اتفاقاً برادرم گوشي را برداشت، او رفته بود مغازه بابام، گفت عصر تا حالا آمدم اينجا بلكه بتوانم تلفن بزنم هرجايي ميزنم نميتونم پيدات كنم. گفتم چطور شده؟
گفت امروز روز ملاقات بود رفتيم براي زندان ساواك در اصفهان براي ملاقات پدر، نشسته بوديم يكدفعه ديديم بابا با لباس زندان داره ميآد و لباسهايش زير بغل اوست. او ميگفت:گفتند: شما مرخصي برو خانه معلوم شده اشتباه شده و شما تقصيري نداري و آزادي! ما هم پدر را از اصفهان آورديم به شهرضا، شما هم بلند شو بيا.