میترسم این نماز آخر باشه!
بعد از عملیات والفجر 8 بود. هنوز منطقه پاکسازی نشده بود. بنده هیچ وقت عمامهم رو برنمیداشتم و همیشه لباس رزم داشتم...
بعد از عملیات والفجر ۸ بود. هنوز منطقه پاکسازی نشده بود. هر لحظه این خطر وجود داشت که ما رو بزنن. همه منطقه هم نی بود و اگه میخواستیم از وسط نیزار رد شیم، میزدن. بنده هم هیچ وقت عمامهم رو برنمیداشتم. همیشه لباس رزم داشتم، شلوار بسیجی میپوشیدم، اما با عمامه بودم؛ برای اینکه با عبا و قبا نمیشد بدوی. ضمن اینکه اینطوری بچهها ما رو راحتتر میشناختن و کار طلبگی ما هم انجام میشد. بچهها مییومدن، می رفتن و میپرسیدن و… . میخواستم باشم و کارم رو درست انجام بدم. نرفته بودم که مثل یه رزمنده ساده فقط بجنگم؛ دلم میخواست کار طلبگی خودم رو هم بکنم، که بیشتر جواب میداد.
یادش بخیر! نمیتونستیم نمازمون رو به جماعت بخونیم. اون موقع فرمانده لشگر قمر بنی هاشم – علیهالسلام – علی آقای زاهدی بود. این قبل از عملیات کربلای ۵ و شهادت حاج حسین خرازی بود. تازه تیپ قمر بنی هاشم – علیهالسلام – لشکر شده بود. حسین خرازی به من گفت: شما برید با علی آقا زاهدی؛ ایشون تازه فرماندهی اونجا رو گرفتن، بیشتر به شما نیاز دارن. این شد که ما رفتیم لشگر قمر بنی هاشم – علیهالسلام -.
حسین کوهرنگیها فرمانده طرح و عملیات بود. همون روزهای اول پیروزی فاو بود که حسین اومد و گفت: حاج آقا! یه کار مهم با شما دارم؛ بپرین ترک موتور بریم. من هم وقتی فرماندهها یه چیزی میگفتن قبول میکردم. حسین هم فرمانده بود؛ گفت بپرین ترک موتور و ما هم نشستیم. مثل برق ما رو برد کنار یه دیوارهای و پای اون دیواره نگه داشت و گفت: میخوام الآن نمازمون رو به جماعت بخونیم. اون موقع آقای زاهدی اعلام کرده بود که نماز جماعت نخونیم. گفتم: خب علی زاهدی گفته که نخونیم. گفت: اینجا که کسی نیست. منو شما هستیم. پیش بچهها که هستیم همه جمع میشن دور شما و شلوغ میشه، یهو بمبارون میکنن و یه عده شهید میشن. علی آقا برای این میگه! اما حالا فقط من و شما دو نفریم. طوری نیست. گفتم: آخه چه اصراری داری؟ گفت: خب میترسم بعد از این نماز، دیگه من نتونم نماز جماعت بخونم! وایسادیم و نماز ظهر و عصر رو خوندیم. حسین هم اقتدا کرد. بعد هم ما رو ترک موتور نشوند و مثل برق برگردوند سر جامون. خودش هم رفت خط.
بیسیم کنار آقای زاهدی بود. همون موقع هواپیمای عراقی هم اومد خط رو بمبارون کرد. یه دفعه تو بیسیم یکی از بچهها گفت: حسین کوهرنگیها رو زدن. به علی آقا گفتم: الآن اومد نمازشو خوند و گفتش این نماز آخرمه. نیم ساعت بعد آوردنش. درب و داغون شده بود. گفتم: حسین، رفتی؟! گفت: نه هنوز؛ لیاقت ندارم.
ما تو خط بودیم و حسین رو از خط برگردوندن عقب و بردن که عملش کنن. وقتی بهتر شد، برگشت و یه ماه بعدش همونجا شهید شد. یادش بخیر! الآن مزارش کنار حسین آقا خرازی و شهید ردانیپور تو گلزار شهدای اصفهان هست. شادی روحش صلوات…