این گفتوگو به قلم خانم حورا فاتحی در شماره ۲۵۳ ماهنامه فرهنگی، اجتماعی سیاسی فکه منتشر شده است.
عملیات فاو پیچیدگی خاصی داشت. هیچ چیز آن مشخص نبود. عراق هیچ تحرکی نداشت و ما نمیدانستیم آن طرف چه خبر است. آن زمان علی آقای زاهدی به تیپ قمر رفته بود و تیپ به لشکر تبدیل شده بود. لشکر قمر، در منطقهای در دارخوین با فاصله کمی از لشکر امام حسین (ع) مستقر بود.
حسین خرازی به من گفت: «علی به شما علاقه داره، شما باهاش برید.» من هم اطاعت کردم. مرا نزد آقای زاهدی بردند. ابتدا احوال پرسی کردیم و بعد هم درباره عملیات توضیحاتی داد.
شب عملیات در سنگر فرماندهی نشسته بودیم. در سنگر هفت هشت طلبه و جمعی از فرماندهان حضور داشتند. حتی آقای کریم نصر که فرمانده پیشین تیپ و حالا قطع نخاعی بود هم روی تخت به صورت دراز کشیده برای کمک آمده بود.
ناگهان علی آقا بدون مقدمه طلبه ها را یکی یکی اسم برد و گفت باید برگردین پشت جبهه و پشت عملیات باشین.
من خیلی خوشحال شدم که اسم مرا نبرد.
بعد که آنها رفتند گفت من دلم میخواهد قرآن بالای سر بچه ها بگیرید. من هم همین کار را کردم، و یادم هست که آیه «ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الکافرین» (سوره بقره آیه ۲۵۰) را میخواندم.
همه چیز آن عملیات عالی بود. وقتی به فاو رسیدیم علی آقا نگذاشت سخنرانی کنیم و یا نماز جماعت بخوانیم؛ چون عراقیها به طور مداوم آتش روی سرمان میریختند و واقعا خطرناک بود.
پس از آن عملیات به او گفتم که هر وقت لازم است که من در لشکر باشم، شما بگویید و من میآیم. قراری هم گذاشته بودیم که هر وقت حضور من لازم بود، علی آقا به مادرم تلفن بزند و احوال مرا بپرسد. چون گاهی پیش میآمد که در لشکر بودم؛ اما کاری نبود؛ از طرفی در قم هم که بودم با شنیدن هر خبری از جنگ، دلم برای جبهه پر میکشید، و با خودم میگفتم نکند حالا باید در آن جا میبودم. این قرار ما واقعا کمک خیلی خوبی بود.
این نکته هم مهم هست که او به عنوان فرمانده بهتر میدانست که چه زمانی به حضور من نیاز است؛ در زمان عملیات یا پدافند و یا بعد از آن، او بود که می دانست نیروها چه زمانی به سخنرانی، همراهی یا روضه و توسل احتیاج دارند.
یکی از زمانهایی که مرا به لشکر فراخواند، مربوط به زمانی است که همه بچهها در یک کانال وسط خاکریزی در موازات اروند مستقر شده بودند و فرماندهی، بیسیمچیها و… همه در این کانال بودند. قرار بود یک گردان جدید بیاید و با یکی از گردانهای فعلی جایگزین شود.
علی آقا گفت: «دادا دلم میخواد به این بچه ها نفری یه کپسول بدی. کوچیک و مختصر در گوش هر کسی یه جمله بگو و رد شو. اینا معلوم نیس تا یه ساعت دیگه زنده بمونن. دادا بپر برو جلو به استقبال.»
یک لحظه به ذهنم آمد که علی میگوید بپر بالا؛ خب من بروم بالا که تیر میزنند به سرم. آمدم سرم را پایین بگیرم اما با خودم گفتم: «مرتضی تو تا حالا هی گفتی من بیکارم حالا که بهت کار دادند چی میگی؟ بلند شو اگر زدند هم زدند.» اینها که از ذهنم گذشت، مثل برق پریدم و رفتم.
همان زمان صدای سوت خمپارهای آمد. علی فریاد زد: «مرتضی بیفت رو خاک.» من خودم را روی خاک انداختم. خمپاره صاف آمد بالای کانال و توی کانال افتاد. دقیقاً همان جایی که چند دقیقه پیش کنار بچههای شنود و بی سیم نشسته بودم. اجزای بدن بچه ها قطعه قطعه شد و بیرون افتاد؛ اما من دقیقاً چون بالای کانال بودم طوری نشدم.
علی دوباره فریاد زد به بچه های تعاون بگو بیایند.
من آنجا یاد گرفتم که اگر همیشه برای خدا کار کنیم و آن کار را درست انجام بدهیم، تقدیرات خدا به موقع اتفاق خواهند افتاد.
علی متدین بود، خیلی هم متدین بود. حاضر نبود سر چیزی معصیت کند. در وادی سیاست هم تنها شاخصهاش ولی فقیه بود. مثلاً گاهی ممکن است ما درباره حرفهای ولی فقیه نظری بدهیم، موافقت و مخالفت کنیم؛ اما او این طور نبود.
قرآن میفرماید خداوند خودش به آدمهایی که اهل عمل هستند، بصیرت و فرقان میدهد؛ و علی آقا واقعا بصیرت داشت. او در تمام این سالها مسیرش را تغییر نداد، یک خط سیری داشت و همان را از زمان جنگ و تا همین روزهای پیش از شهادتش ادامه داد. آن هم این بود که واقعاً با دنیا معامله نمیکرد. کارهای خوبی را که انجام میداد مفت به دنیا نمیفروخت.
شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم